نویسنده: منصور خانلو



 
خواجه ای افسار قاطری را به دست گرفته، در جاده ای می رفت . بهلول از راه رسد و بصدای بلند گفت : بهای این الاغ چند است ؟ خواجه ای گفت این قاطر است نه الاغ . گفت : از تو نپرسیدم ، از قاطر پرسیدم ...!
خواجه ای متمول مرده بود ، جمعیت کثیری در تشییع جنازه او گرد آمده بودند ، بحدی که جای جنبیدن نبود .
چون فشار جمعیت از حد فزون شد ،مردی بصدای بلند فریاد زد : آهای مردم ! اینهمه فشار نیاورید و بسوی جنازه حمله نبرید والا ممکن است در اثر فشار زیاد،این مرحوم خفه شود و کار دست تان دهد ...!
مردی بدآواز در مجلسی همی خواند و با آوائی ناهنجار عربده همی زد . آنچنان که مجلسیان در عذاب بودند و راه نجات همی جستند . در همین اثنا که مجلسیان در عذاب بودند و راه نجات همی جستند . درهمین اثنا الاغی در حیاط بنای عرعر کشیدن گذارد . بهلول از جای برجسته دست بر دهان مرد نهاد و گفت: دیگر بس است ، نوبتی هم باشد ، نوبت اخوی تان است !
شاعری متناظر و خود پسند او را گفت که ، دلم می خواهد در شبی مهتابی ، در مکانی با صفا و سرسبز، تنها بنشینم و به زمزمه ی جویباران گوش فرا دهم و شعر بسازم و هیچ خری هم آنجا نباشد که مزاحم گردد .
گفت اگر چنین باشد ، غیر از خودت هیچ خری آنجا نخواهد بود ...!
شاعری تازه کار که تظاهر به احساس می کرد گفت : دلم از آدمیان گرفته است ..گفت : پس برو با همنوعانت بنشین ....!
روزی هارون الرشید بر سبیل ظرافت از او پرسید ، آیا تا امروز احمق تر از خود کسی دیده ای ؟ گفت : نه والله ، بار اول است که می بینم...!
روزی او را خبر آوردند که فلانی سکته ی ناقص کرده است . گفت : اگر او را مغزی کامل بودی ، سکته ی ناقص ننمودی ...؟
دهقانی را الاغ سقط شده بود ،خود و پسرانش غمگین نشسته بودند . چون ماجرا بدانست ، گفت : جناب سلامت باش ، تو بجای الاغ ، فرزندان متعدد
داری که هر یک به صد تا الاغ می ارزد .
..!
روزی داروغه ی شهر او را گفت :مرا تا چند روز دیگر به شهر دیگری خواهند فرستاد ،اینک از همه خداحافظی می کنم. گفت : این ، مصیبتی است عظیم . گفت : برای شما ؟ گفت : نه برای آن «شهر دیگر »...!
یک روز همراه خواجه ای از مجلس میهمانی بیرون آمد . کنار در حیاط ،لحظه ای بایستاد . خواجه گفت : چرا ایستادی ؟ بیا با هم برویم . گفت : نه ،تو خود برو،من پیاده خواهم رفت ...!
کنار دیواری مشرف بر دارالخلافه خوابیده بود . داروغه پیش آمد و نهیب زد که ، آهای مردک ،برخیز و برو ،اینجا قرق است. چون پاسخی برنیامد ،داروغه به صدائی بلندتر فریاد زد که ،با تو هستم ،مگر تو زبان آدم نمی فهمی؟ برخاست و گفت: زبان تو و اربابت را نمی فهمم...!
ابلهی پرسید ، قصد اصلاح کرذدن سر دارم ، دکان سلمانی کدام طرف است ؟گفت برای اصلاح کردن سر تو ،معلمی دانا لازم است ،نه دلاکی نادان ...!
جمعی در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقییر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند . در گوشه ی میدان الاغی چند بایستاده و خاموش در هیاهوی آنان می نگریستند . سر در گوش آنان برد و گفت : اینان را ببخشائید که نام خود بر شماها نهاده اند ...!
کسی بناحق اتهامی بر او زد و شکایت به قاضی برد قاضی احضارش کرد و گفت : چه می گوئی بر ادعای این مرد ؟ گفت : دروغ می گوید ،گفت : قسم بخور . گفت : این انصاف باشد که تمام نعمت های روی زمین را تو و دیگران بخورند و من فقط قسم «بخورم »؟!
بر سر چار سوئی ، کسی را اجل در رسیده و به ناگهان مرده بود و جمعیتی انبوه دور او گرد آمده ، از علت فوت سؤال می کردند ، بهلول گفت : عجب سؤالی می کنید ، معلوم است که این مرحوم به علت مرگ فوت کرده است !
کسی را پدر مرده بود و خبر نداشت . دوستان او را برای خبررسانی برگزیدند و روانه ساختند . پس نزد او آمده، گفت : چندین سؤال دارم که اگر پاسخ راست گوئی ،ترا احسنت خواهم گفت .گفت :بپرس . گفت : ترا عیال زنده است ؟ گفت : آری . گفت ،احسنت! گفت:تو را فرزندان زنده اند؟گفت آری.گفت احسنت! گفت : تو را پدر زنده است ؟ گفت : آری . گفت : آی دروغگو !!
خواجه ای بد سرشت را پدر مرده بود و خود خبر نداشت . شتابان نزد او آمده پرسید ،حال ابوی خوب
است ؟ گفت : الحمدالله که هنوز سلامت است. گفت : بر پدر دروغگو لعنت !
پرسیدند:،روسفیدترین مردم پیش خداوند چه کسانی هستند ؟ گفت : آسیابانان ...؟
ابلهی گفت : من به تقدیر و آنچه که روی پیشانی ام نوشته اند ، ایمان دارم و در مصائب زنگی زبان به شکوه نمی گشایم . فی الفور سیلی محکمی در گوشش نواخت ! پرسید ،این چه کاری بود که کردی ؟ گفت: من هم به تقدیر ایمان دارم و چون این سیلی تو را تقدیر بود ،شکوه ندارد ...!
فیلسوف نمائی بی مایه داد سخن می داد که : هیچ چیز غیر ممکن در دنیا وجود ندارد و فقط آدمهای احمق هستند که تعجب می کنند . بهلول به ناگهان از جای بر جت و فریادی برکشید . آن مرد پرسید ، تو را چه شد؟ گفت ناخن پایم در گردنم فرو رفت !گفت :
خیلی عجیب است در حیرتم که چنین چیزی را امکان هست یا نه ؟!
او را گفتند با چه کسانی روزگار می گذرانی ؟ گفت با اشتران و بزان ! گفتند معنا چیست ؟ گفت : با آنهائی که در گرسنگی و تشنگی کشیدن ، طاقت شتران را دارند و در ترسوئی، خصلت بزان ...!
مردی ستمگر بر پشت بام خانه اش بساط عیش گسترده بود و بام را ارتفاعی بس بلند بود . چون مست شد پایش بلغزید و با سر در کوچه فرود آمد ، فی الفور جان داد ، مردم گفتند چه خبر شد ؟ گفت : هیچ، بلائی بود که نازل شد و شکر خدا دفع گردید ..!
خواجه ای توانگر و جفاکار بر پشت بام بود ، پایش بلغزید ، در کوچه افتاد و بازویش بشکست.نالان گفت : زود بروید به غلامم بگوئید که سرورت مصدوم شد ،حکیمباشی را خبر کن.بهلول گفت:از بامی بدان بلندی افتادی ،از سروری نیفتادی ...؟
روزی دهقانان گله ای از گوسفندان را بدو سپردند . پس آنها را به صحرا برد و در مرتعی سبز رهایشان ساخت و خود به نظاره پرداخت . گوسفندان هر یک از سوئی می چریدند اندک اندک در پهنه ی دشت پراکنده می شد ناگاه از فاصله ای نه چندان دور گرگی تیز دندان نمایان گشت و به قصد هجوم کمین کرد. بهلول هراسان برخاسته، چوبدستی را برداشت و همچنانکه در اطراف گله می دوید،خطاب به آنان فریاد زد:آهای گوسفندان !اینک گرگی خوانخوار،برای دریدن شما،پنجه تیز کرده است و عنقریب حمله خواهد کرد ،دور نروید ،از یکدیگر فاصله نگیرید... دور هم جمع شوید تا شما را یک یک در چنگ نیاورد و من کارش را بسازم... فریادش،تأثیر نبخشید و آنان فارغ از گرگ ،پوزه در زمین سودند و همچنان پراکنده شدند. پس گرگ حمله آغازید و بسیاری را از هم بدرید و بکشت. بهلول، باقی را که بسیاری نیز جراحت داشتند ،به سوی ده راند . چون برسید ،دهقانان مویه کنان و بر سر
زنان از ماجرا پرسیدند ،گفت : والله گوسفندانتان نیز به خودتان رفته اند ، هرقدر هی هی کردم و التماس نمودم که از پراکندگی درآیند و دور هم جمع شوند، به کله شان نرفت ...!
روزی جامه ی سیاه در بر کرده و مغموم نشسته بود.علت را پرسیدند ، گفت روحیه ام مرده است ، در سوگ نشسته ام ...!
برسر چارسوئی بر بالای پشته ای رفته فریاد زد:؛آهای مردم ! گوش فرا دهید ،بهلول دیوانه را رازی است که با شما خواهد گفت: به فریاد او جمعیت انبوهی گرد آمدند ، بدانسان که میدان بزرگ در تلاطم جمعیت،همچون پهنه ی دریا موج می زد . چون همهمه فرونشست ، گفت: مرا با شما سؤالی است، پاسخ خود دهید ، چرا یک اشاره ی دیوانگان شما را اینچنین جمع تان می سازد و هزار اشاره ی عاقلان متفرق تان ...؟!
هارون الرشید او را گفت : چندی است که از تاریکی می ترسم و سیاهی شب مرا در خوف اندازد. گفت: عجیب است ،تا امروز نشنیده بودم کسی از چیزی که بدان مدیون است بترسد...!
روزی الاغش را به میدان مال فروشان برد تا بفروشد خواجه ای ابله پیش آمد که: من می خرم. گفت: به یک شرط . گفت چه شرطی؟ گفت: از آنچه که گفتی،«می را برداری و باقی را بگوئی ، به تو می فروشم ....!
یکی از نزدیکان هارون الرشید حاکم ولایتی شد ، چون بدانجای آمد مقرر داشت تا مردم شهر از خرد و کلان در میدان شهر جمع آیند . چون چنین شد،خود بر بالای سکوئی رفته سخن گفتن آغاز کرد و در مدح خود و عدل هارون الرشید مثل هائی آورد... و در نهایت، جمعیت شهر را وعده ی آسایش و عدالت داد.بهلول ، ناگهان خود را بر بالای سکو رسانید و سوی
جمعیت فریاد زد :ای مردم ! آنچه فرمودند. عین صواب بود و حقیقت مطلق،من خود این مرد بزرگوار را می شناسم ، نعمت گرانبهائی است که خداوند به ما ارزانی داشته است.چون خطابه پایان یافت و جمعیت پراکنده گشت، حاکم امر کرد او را به حضورش آوردند، پس گفت : کیستی ای غریبه که این چنین به ما و ولینعمت مان مهر می ورزی ؟ گفت نامم بهلول است. گفت: آنچه را امروز گفتی دلیل چه باشد ؟ سر در گوش حاکم برده گفت: بین خودمان بماند، تو آنها را خر کردی،من هم تو را خر کردم ...؟
روزی هارون الرشید پرسید: بزرگترین جانور در یا کدام است؟ گفت نهنگ ،پرسید : بزرگترین جانور خشکی کدام است ؟ گفت : استغفرالله !کدام جانور را جرأت آن باشد که خود را بزرگتر از حضرت خلیفه پندارد...؟!
مخنثی او را گفت : مرا شانس خوابیده است، دیگر
برنخیزد . گفت تو را هیچ شانس باشد که بخوابد یا برخیزد ...!
معلمی او را گفت: مرا دست تنگ است و روزگار پریشان و قرض تا گردن ،دعائی خیر در حقم کن که مستجاب گردد. بهلول دست بر آسمان گرفته ، گفت : بخوان ،خواند:
دلتنگ شدم اینجا ،این پنجره بگشائید
گر پنجره بگشائید ، همسایه ی دریابید
ای جمله کسانی که زین پس به جهان آئید
.........!............................!
بهلول گفت بیفزای :این سفسطه گوئی را ، بربنده ببخشائید !
روزی دیگر، همان شاعر او را گفت :شعری سروده ام بس دل انگیز،اما در آخرش مانده ام، مرا یاری ده . گفت : بخوان. خواند :
بس دانه ی مروارید کز اشک ترم سفتم
با جاروی مژگانم گرد از رخ تو رفتم
گر پیش تو باشم من، گردور ز تو افتم
...................................؟
گفت :بیفزای : این شعر نمی باشد ،گه خوردم اگر گفتم !
در مجلسی ، سخن از ستمگری هارون بود . یکی گفت : بر ما وظیفه باشد که علیه ظالم بپاخیزیم . دیگری گفت : با یک گل بهار نمی شود . بهلول گفت : اشتباه می کنی با یک گل ، بهار شروع می شود ...
روزی سوار بر الاغ از جاده ای می گذشت . هارون و ندیمان خاصه ، سوار بر اسب فرا رسیدند . الاغ بناگهان بنای عرعر زدن گذارد و همچنان عرعر می کرد و سم بر زمین می کو فت، بدانسان که گوئی او را نشاطی رسیده و در رقص آمده است . هارون در خشم شد و گفت: مردک نادان ،صدای الاغ خاموش کن که ما را
گوش در عذاب آمد. و گفت والله تقصیر من نیست،این الاغ نفهم ناآشنائی ، در رقص آید ...!
یک روز وزیر اعظم هارون الرشید او را گفت تو خود احمقی یا بدان تظاهر کنی ؟گفت: چه پنهان ،که برای جلب حس نوعدوستی شما بزرگان ،خود را به حماقت زده ام ...!
روزی وارد دیوانخانه شد و نزد قاضی رفت . قاضی گفت،برای چه کار آمده ای ؟ گفت ،مرا عرضی هست . گفت:عرضت چیست ؟ گفت: سابق بر این ،مرا عرض نیم متر بود ،طول دو متر، اما چند سالی که در سایه ی قضاوت شما،مرا نه عرضی مانده است و نه طولی ....!
او را پرسیدند که عالم و عالمیان درمثل به چه مانند ؟
گفت: عالم درختی است تنومند و عالمیان میوه هائی خرد که بر آن روئیده اند ،تا میوه ها خامند و
ناپخته،به سختی بر درخت می چسبند ،آنگاه که رسید و پخته شدند ،از شاخها جدا شوند و کام را شیرین سازند ....
در ازدحام بازار الاغش را گم کرد . پس یکسره به دیوانخانه آمد و در حجره ی قاضیان شد و ساعتی به جستجو پرداخت . خادمین بر آشفتند که ای احمق چه می جوئی ؟ گفت :ساکت !انچه در بیرون گم کرده ام اینجا خواهم یافت چون یابنده است ...!
روزی دزدان الاغش را بربودند. پس مویه کنان و بر سر زنان روی پاره سنگی بنشست و بصدائی بلند همی گریست. او را تسلی دادند که الاغ را بهائی نه چندان باشد که ایچنین بگریی و خویشتن در هلاک آری . گفت :بر الاغ نمی گریم.بر دزدان می گریم،چون الاغ من از هر الاغی الاغ تر بود و در بلاهت و حماقت مثل نداشت .از آن ترسم که دزدان در تربیتش همت گمارند و او را بر مسند داروغگی بنشانند که این خود
در نهایت به ضرر ایشان است ...!
هارون الرشید بارعام داده بود ،اونیز برفت و لحظه ای دیگر ، اندوه زد و بیرون آمد . کسی پرسید اندوه تو را سبب چیست ؟گفت که برای شرفیابی ،حضور خلیفه آمدم ،اما هرچه جستم ،آن را نیافتم ...!
روزی در حضور قاضی برای دادخواهی نشسته بود ،ناگهان فریادی بلند در کوچه برخاست که .آهای ،دزد !بگیرید ....دزد ..فی الفور برخاسته ،از پنجره خم شد و گفت : اینهمه داد نزن احمق ،اگر جرات داری،بیا اینجا و خود بگیر ...!
مردی شیاد و راهزن ،برسرچارسوئی ،جمعیتی از دهقانان را دورخود گرد آورده و می گفت :هرکس مرغی یا خروسی به من دهد او را دعا کنم که خداوند تبارک و تعالی همه بلاها را از او دور گرداند . بهلول گفت :ای مردم ،زود فرار کنید که دعای این مرد فی
الحال مستجاب گردد...!
یک روز از بازار می گذشت . که در جلودکانی طبقی پر از خرما دید نزدیک آمد و قیمت پرسید . صاحب دکان را پاسخی برنیامد و خیره بر او نگریست . پس سوال خود را تکرار نمود . چون بازهم پاسخی نشنید حیران شد و گفت :عجب زمانه ای است !همه چیز گران شده حتی گوش مردمان ...!
بازرگانی بود توانگر که آوازه ثروتش در هفت اقلیم پیچیده بود . روزی بهلول را گفت :قدر تنگدستی خود بدان که نعمتی بس بزرگ است و مرا اینهمه ثروت موجب رنج و بلا باشد که گفته اند : هرکه بامش بیشتر،برفش بیشتر ...گفت : من این گفته را اصلاح می کنم ،با اینکه دانم خود دانی : هر که بامش بیش ،نامش بیش صرفش بیشتر ...!
کسی اهل عوام او را گفت : من صبح زود از خواب
برمی خیزم.گفت :از خواب بر نمی خیزی ،از رختخواب بر می خیزی . میان این دو بر خاستن ،تفاوتی عظیم باشم ...
از خانه ای بیرون می شد ،کسی او را گفت :شب بر تو خودش باد ..گفت:سخن به خطاگوئی ،نیکوترین دعا در چنین شبی ، آن باشد که گوئی :شب بر تو کوتاه باد ...!
مردی شیاد و لافزن ،به اتهامی ناروا او را پیش قاضی برد . قاضی گفت: چه می گویی در ادعای این مرد ؟ گفت :دروغ می گوید . قاضی گفت :انکار نکن که من تو را بخوبی می شناسم . گفت :من هم این مرد را به بدی می شناسم . اینک کدامیک مقصریم ...؟
توانگری ریا کار او را اندرز می داد که : جمیع نعمتهای عالم فانی است و خوشا به حال آنان که به فانی دل نبندند و مال و منال دنیا را طلاق گویند .
گفت : ای خواجه منعم :
ترک دنیا به مردم آموزی
خویشتن سیم و غله اندوزی؟!
دانشمندی پرسید:«او را چگونه می توان یافت ؟
گفت :من ،خود گم شده ای بیش نیستم ،اگر خویشتن بازیابم ، «او »را نیز خواهم یافت ...
کسی مدعی شد که او جامه اش را دزدیده است ،پس در محضر قاضی شدند . قاضی از بهلول پرسید : تو این مرد را قبلا جائی دیده ای ؟گفت : نه ندیده ام . قاضی برآشفت که : تا فردا ترا مهلت دهم که حقیقت را گوئی ،اینک بروید و فردا بیائید .چون فردا آمدند ،قاضی پرسید :حال چه گوئی ،این مرد را قبلاً دیده ای ؟ گفت :آری . قاضی خوشحال شد و گفت : آفرین بر تو که راست گفتی ،اینک بگو که اورا کجا دیده ای ؟ گفت : دیروز ، در محضر شما !
مردی از اهل عوام او را گفت : مرا کلاهی هست که دمبدم گشاد شود و از سر بدر افتد ،چه کنم ؟ گفت: تا ترا سر تنگ است ،ایمن باش که کلاه بر نخواهد افتاد ...!
کسی کلاهی خرید به ده دینار چون بازآمد ،دوستان او را گفتند :مغبون شده ای ،یک دینار بیش نمی ارزد . بهلول گفت :او مغبون نباشد ،چون با یک دینار کلاهی خریده است که مرئی است و با نه دینار ،کلاه دیگری که نامرئی است ...!
خواجه ای طماع او را گفت : بهشت جای عاقلان و فرزانگان باشد نه جای دیوانگانی چون تو . گفت: من دیوانگی خود را قدر می دانم که مانعی باشد برای ورود در بهشتی که فرزانه ای چون تو در آن آید ...!
او را گفتند : سنگینی خواب را سبب چه باشد ؟گفت : سبک بودن اندیشه ،هرچه اندیشه سبک باشد،
خواب سنگین گردد ...!
یک روز صبح هارون الرشید او را گفت : دیشب تو را بخواب دیدم .گفت :من خود عمری است که تو را «در خواب »می بینم ...!
توانگری فرو مایه در بستر مرگ افتاد ،بهلول با تنی چند بر بالینش بود. توانگر نالید که :مرا تب از حد فزون است ،ندانم که شب را چگونه بسر آرم ؟گفت :آسوده باش که این بار شب تو را بسر آرد...!
خواجه ای توانگر عمارتی رفیع می ساخت و صدها عمله را صبح تا شام به کار واداشته بودد و به جای دینار ،بدانان نان خشک می داد .کسی از برابر عمارت می گذشت ،بهلول را دید که ایستاده و در هیاهوی کار می نگرد .پرسید :اینجا چه خبر است ؟گفت :هیچ ،نان می دهند و جان می ستانند ...!
ابلهی ،خرش را گم کرده بود ،دربدر آن را می جست . چون به خانه بهلول رسید ،وارد حیاط شد و بصدای بلند فریاد زد :ای اهل خانه ،خری ندیدید که وارد اینجا شود!چون پاسخی نشنید بطرف اطاق رفت وبهلول را دید که نشسته و خیره در او می نگرد ،گفت :برادر ،خری در این اطراف ندیدید که بی صاحب باشد ؟گفت : چرا ،همین حالا در حیاط بود و عرعر می کرد ...!
ابلهی الاغ خود را گم کرده بود ،از رهگذران می پرسید . چون به بهلول رسید ،سوال خود تکرار نمود . بهلول گفت :نشانیها بازگوی تا بگویم دیده ام یا نه ؟گفت الاغ سربراهی بود. گفت :دیگر ؟گفت :گوشهایش آویزان بود . گفت :دیگر ؟درباربری قدرتی بسزا داشت گفت دیگر ؟گفت :مطیع و فرمانبردار بود . گفت :دیگر ؟گفت :از یونجه و علف «آنچه می دادم می پذیرفت . گفت :دیگر ؟گفت با این حال ،همواره گرسنه بود . گفت : ای مردک !یکباره بگو خویشتن را گم کرده ام تا یافتنش را
زحمتی نباشد ...!
روزی از بازاری می گذشت ،دکانی دید آراسته به انواع میوه جات و خرمای رسیده . پیش رفت و طبقی خرما برداشت و روانه گردید . دکاندار گریبانش بگرفت و طبق خرما باز ستاندو گفت :چه می کنی احمق ؟گفت :مگر خواستن توانستن نیست !من این طبق را خواهم ،نتوانم برد ؟دکاندار گفت :خواستن توانستن است اما نه همیشه !روزدیگر ،بهلول دیوانگانی چند را که سخت گرسنه بودند نشانی آن دکان داد و گفت :چه نشسته اید که آنجا خرما احسان می کنند ،تا برسید ،هیچ نگوئید و همه را بخورید که ثواب دارد . پس دیوانگان سوی دکان هجوم آوردند و به غارت خرما پرداختند . دکاندار ناله بر آورد که :دست نگهدارید ،مگر شماها مسلمان نیستید ؟بهلول گفت :چرا هستند ،اما شما نه همیشه ...!
منبع:منصور خانلو/ بهلول می خندد/انتشارات کوثر/تهران چاپ ششم : 1378